جرقه

وبلاگ شخصی عبدالرضا محمدبیگی

جرقه

وبلاگ شخصی عبدالرضا محمدبیگی

از دست این آقای زیر آب زن!

زیر آب زنی در سازمان

ساعت هفت و نیم صبحه، مشغول انجام کارهای روزمره هستم که یکی از کارشناسای سازمان وارد اتاق میشه. از الآن پیش بینی میکنم که امروز یه روز خاصه. چون این آقای کارشناس شخصیت خاصی داره. برخلاف سمت و قد و هیکل بزرگش یه عادت کودکانه داره و اون اینه که اگه سریع به خواستش نرسه، فی الفور گله و شکایت پیش مدیرای چند رده بالاتر میبره و خلاصه از کاه، برات کوه میسازه...

 آقای کارشناس در مقابلم می ایسته و میگه ساعت 8 صبح باید به جلسه ای برسم برای همین، همین حالا یه آژانس میخوام. 

میگم: آژانس ها در اختیار همکار دیگمه که تا 5 دقیقه دیگه میرسه. آقای کارشناس میگه: من دیرم میشه، همین الان هماهنگ کن یه ماشین بیاد.

موبایل همکاری که مسئول خودروهاست رو میگیرم، میگم: مشتری داری، کی میای؟

میگه:دو سه دقیقه دیگه میرسم و گوشی رو قطع میکنه.

رو به آقای کارشناس میکنم و میگم: راننده ها در اختیار من نیست. صبر کن سه چهار دقیقه دیگه مسئولش می رسه. 

با حالت طلبکارانه ای از اتاق ما خارج میشه و به سمت اتاق معاونت میره.

بعد از یک دقیقه برمیگرده و میگه: آقای معاون گفتن یه ماشین بدین.....

کمی مکث میکنه و با لحن تهدید آمیزی ادامه میده: میخوای خودش بیاد بهت دستور بده؟

میگم: استاد! ممکنه اون همکارم که مسئول خودروهاست، ماشینها رو برای پروژه ای رزرو نگه داشته باشه. من نمیتونم بدون هماهنگی اون ماشینی رو خرج کنم. اگه مدیر سازمان هم بیاد من همین رو بهش میگم.

دوباره سریع از اتاق میره بیرون و به اتاق معاونت وارد میشه. تلفن اتاقمون زنگ می خوره. حدسم درسته، آقای معاونت هستند.

گوشی رو بر میدارم و قبل از اونکه ایشون حرفی بزنن خودم میگم: آقا من بهشون گفتم دو سه دقیقه صبر کنین، عوض صبر کردن پریدن تو اتاق شما. واقعا این رفتار هم برای ایشون و هم برای همه ما زشته!

آقای معاون میگن: حالا اشکال نداره، یه ماشین به ایشون بدین. 

میگم چشم، ولی هنوز گوشی رو سر جاش نگذاشتم که همکارم میرسه و یه ماشین به آقای کارشناس میده...

 همه این اتفاقات در عرض 6 دقیقه اتفاق افتاده! حالا ساعت هفت و سی و شش دقیقه است.

.....

بعد از ظهر همان روزه. تلفن زنگ میزنه و معاونت دیگه سازمان ماجرای صبح رو از مسئول مستقیمم پیگیری میکنه...

 ظاهرا آقای کارشناس علاقمند هستند موضوع را در تمام سطوح پیگیری نمایند!

 

با توجه به شناختی که از روحیات ایشون دارم اصلا ناراحت نیستم. چون معتقدم این رفتار، گونه ای بیماری در سازمان ما و البته در کل کشور ماست و لذا نباید از دست یک بیمار دلگیر بود.

اما حیفم میاد سکوت کنم. به اتاق کارشناس محترم میرم و در حالی که مثل همیشه با لبخند باهاش صحبت میکنم بهش میگم: اومدم بهت بگم من اصلا از دستت ناراحت نیستم. فقط دلم برات میسوزه! اگه وقتی دبستان میرفتی، اون موقع که همکلاسیات دست به مدادت میزدن و تو فوری پیش مدیر میپریدی و گریه میکردی، مدیر مدرسه گوشت رو میپیچوند و بهت میگفت که زیر آب زدن و خبرچینی چه کار زشتیه، الآن تو اینجوری بار نمیومدی....

........ 

یک تجربه شخصی:

بعد از 15 سال کار در سیستم اداری، به این نتیجه رسیدم که زیرآب زنها به 4 دلیل ممکن است زیرآب همکارشون رو بزنن.

دسته اول برای خود شیرین کردن و پوشش کاستی های خود یا برای اثبات خود زیرآب زنی می کنند و دسته دوم برای تخریب نفر مقابل که خصومتی با او دارند. 

دسته ای از زیرآب زنهای بچه مثبت هم هستند که برای اصلاح امور سازمان خود، چند نفر رو به نابودی میکشند و دسته چهارم که البته این دوست کارشناسمون از این دسته به شمار می ره بدون داشتن هیچ کدام از سه انگیزه ی گفته شده فقط بصورت عادت این کار رو میکنن و احتمالا از اینکار بگونه ای لذت میبرند .

 

از این دسته افراد اصلا ناراحت نشوید. اینها بیمارند! 

لطفا به کار خود ادامه دهید.

نوشته: عبدالرضا محمدبیگی 

خوابم میاد!

 

روزهای اولی که استخدام شده بودم، وقتی برای نماز خوندن به نمازخانه میرفتم و عده‌ای از همکارها رو اونجا میدیدم که در حال چرت زدن هستن، به خودم می گفتم:

«اینا چرا کار نمی کنن؟ مگه برای کار کردن حقوق نمی گیرن؟ مگه نون حلال نمی خوان؟ خدای من! دنیا لحظه به لحظه در حال پیشرفته و اینا در خواب! این چه مملکتیه؟ کسی نیست اینا رو جمعشون کنه؟ ....»

****

و امروز....

در حالی که در نمازخانه‌ی سازمان، در کنار یکی از همون همکارای خواب آلود، در حال دراز کشیدن هستم، با خودم می‌گم: «ای بابا!.... این بنده خدا هم لابد گیر یک مدیر نالایق افتاده.... این بنده خدا هم لابد توی این سیستم پیچیده مدیریتی! گیج و کلافه شده. شاید اون هم حرف حقی زده که به مصلحت سازمان بوده ولی به مصلحت مسئولینش نبوده! شاید اون هم از اینکه آدمهای نالایق روز به روز مثل توپ باد می کنن و بالا می رن، مغزش هنگ کرده. شاید اون هم از اینکه فقط مثل پله، وسیله ای شده برای بالا رفتن دیگران، خسته شده...

باید کمی بخوابم. باید کمی از این فضا دور بشم. شاید بعضی وقتها کار نکردن، بیشتر از کار کردن برای سازمان مفید باشه.... وای که چقدر خوابم میاد.....

نوشته: عبدالرضا محمدبیگی 

توحید

توی مترو ایستاده بودم که متوجه شدم بغل دستیهام درمورد ایران و ایرانی حرف می زنن. شنیدم که یکیشون داشت از نژاد ایرانی تمجیدها می کرد و بعنوان نمونه هم مثالی زد. گفت در طول تاریخ حتی یک مورد بت پرستی برای ما ایرانیها ثبت نشده. ما ایرانیها همیشه موحد بودیم!

این حرفش من رو به فکر فرو برد. داشتم توی ذهنم تاریخ ایران رو از قبل از اسلام تا امروز مرور می کردم ببینم واقعا اینطوری بوده که چشمم به یک تابلو که در داخل مترو نصب شده بود افتاد. متن تابلو دو بیت شعر بود که به مناسبت تولد حضرت عباس(س)، در مترو نصب شده بود:

«یا من هو اسمه دوا» عباس است

«یا من هو ذکره شفا» عباس است

کعبه است حسین و کربلا هم قبله

در مذهب ما قبله نما عباس است

 

با خودم گفتم: بله ما هیچوقت بت پرست نبوده ایم ولی ای کاش این شعرا اینقدر در شعرهاشون غلو نمی کردن... 

نوشته: عبدالرضا محمدبیگی 

آقای فرعون! آقای نمرود! من از شما عذر میخوام!

 

آقای معاون، در حال رفتن به اتاق جدیدش بود.... اتاقی که به تازگی دستور نونوار کردنش رو داده بود. این اولین دستور آقای معاون بعد از انتصابش بود. دستوری که پونصد میلیون تومان برای سازمانش آب خورد. دیوارکوبهای لوکس، کف پوش، گلدانهای متنوع، آکواریوم، و البته کتابخانه و میز و صندلی .... 

آقای معاون، وارد اتاق شد، نگاهی از سرتاپای اتاق انداخت، ظاهراً هنوز از تحولاتی! که ایجاد کرده راضی نشده بود، کمی که جلوتر رفت ناگهان از شدت عصبانیت منفجر شد:

- «این آشغال رو کدوم احمقی ساخته؟!»

همه روسا و کارکنان وحشت زده شدند. دور آقای معاون رو گرفتند تا ببینند آقای معاون از چه چیزی اینچنین عصبانی شده.

مشکل از میز آقای معاون بود. میز کنفرانسی که به صورت سفارشی به مبلغ 20 میلیون تومان ساخته شده بود. رنگ میز کمرنگ تر از رنگ کتابخانه و دیوارکوبها بود!

پیشخدمتها برای اینکه آقای معاون بیشتر از این عصبانی نشه، میخواستن با سرعت میز رو از اتاق خارج کنن که میز به در و دیوار خورد و چندین لکه بر روی میز و دیوار ایجاد شد....

.....

الآن میز 20 میلیونی چندین ماهه که توی انبار سازمان مونده و دیگه کسی نگاهش هم نمی کنه....

در مقایسه با اینجور آدمها، شاید بشه گفت آدمهایی مثل فرعونها و نمرودها، اونقدرها که ما فکر می کنیم آدمهای بدی نبودن! وقتی یک پیشخدمت از پنیر و گردوی رئیسش هم نمی گذره، وقتی یک کارمند سازمان از اموال در اختیارش میلیونها تومان سوء استفاده می کنه و وقتی معاون یک سازمان، میلیونها تومان پول بیت المال رو صرف تزئین اتاق خودش می کنه، اونوقت از شاهان یک مملکت چه انتظاری داریم. اگر قدرت افراد و میزان سوء استفاده ای که آنها از قدرتشان می کنن به صورت نسبی بررسی بشه، شاید فرعونها و نمرودها کمتر از مدیرعامل یک سازمان در همین نظام، از قدرتشان سوء استفاده کرده باشن.... 

نوشته: عبدالرضا محمدبیگی

یه لقمه نون حلال

 

تازه توی واحد جدید مشغول به کار شدم.... کار عقب افتاده زیادی برای انجام دارم....

امروز هم مثل هر روز گرم کارم که یکی از همکارای واحد بغلی میاد تو...

بعد از سلام و احوال پرسی میشینه روبرومون و شروع می کنه از خودش و خاطراتش برامون بگه.... وقتی داره حرف می زنه به سختی می تونم تمرکز کنم.... خدای من! داره با قصه هاش کارهام رو عقب میندازه... هیچ چیز رو هم از قلم نمیندازه: از قیمت طلا و دلار، از شلوغی خیابان، از سوء مدیریت رئیسش، از تدبیر و پشتکارخودش! ....

نمیدونم چجوری حالیش کنم که من کار دارم و اون با این حرفاش مزاحم منه...

بالاخره از جاش بلند می شه. خوشحال می شم... اما خندم می گیره از جملات آخری که موقع خروج از اتاق به زبان میاره:

همینطور که داره گله می کنه از رفتار مدیران و مسئولینش، میگه: «... ولی من که وجدانم راحته. همیشه سعی کردم درست کار کنم و یه لقمه نون حلال برای زن و بچم ببرم! خدا رو شکر که پیش خدا و وجدانم خیالم راحته.»!

... در عجب می مونم از خلایقی که نون حرام رو فقط در دزدی آشکار از مال مردم و بیت المال می دونن! 

 

نوشته: عبدالرضا محمدبیگی