جرقه

وبلاگ شخصی عبدالرضا محمدبیگی

جرقه

وبلاگ شخصی عبدالرضا محمدبیگی

به دنبال خواستگار

از وقتی 20 ساله شده‌بودم، نگران این بودم که نکنه خواستگار نداشته‌باشم. از همون روز تصمیم گرفتم یه فکری بکنم. با خودم گفتم شاید اگه مانتوی کوتاهتری بپوشم، یا یخورده، آرایشم رو غلیظ‌تر کنم، یا  یخورده موهامو بیشتر بیرون بذارم، یه نفر پیدا بشه و جذب زیباییم بشه!

 

اتفاقا فکرم درست از آب در اومد. اونم نه یه نفر، چندین نفر مجذوب زیباییم شده بودن و دائم دور و برم می‌پلکیدن. یکی کرایه ماشینم رو حساب می‌کرد و یکی برام خوراکی می‌گرفت. یکی شده بود راننده‌ی شخصی و یکی شاعر مدیحه‌سرای من...............

ولی نمی‌دونم کجای کارم اشکال داشت که تا حالا که سی و پنج سالمه، هیچکدومشون ازم خواستگاری نکرده!

نوشته: عبدالرضا محمدبیگی 

نگاه!

 

نرگس 12 سالشه و در کلاس دوم راهنمایی درس می‌خونه. یه دختر خوش بر و رو و خوش اندامه، اما در عین حال حجاب نسبتا کاملی داره. آخه اون تو یه خونواده مذهبی بزرگ شده. درسته که وقتی فقط 9 سالش بود براش جشن تکلیف برگزار کردن، ولی خب اونموقع خیلی بچه بود و مسائلی مثل دین و حجاب و نماز و روزه رو خیلی جدی نمی‌گرفت. فقط بهش گفته بودن حجاب چیز خیلی خوبیه. حضرت فاطمه و همه‌ی زنهای خوب عالم با حجاب بودن و زنهای دیگه رو هم به حجاب توصیه می‌کردن. مادر نرگس هم یه زن باحجابه و همیشه تواین زمینه مواظب دخترش هست....

این روزها نرگس بیشتر به این قضیه فکر می‌کنه. حجاب چیه؟ چرا دخترها باید موهاشون رو بپوشونن ولی پسرها لازم نیست؟ چرا دخترها نباید با آرایش بیرون برن؟ این فکرها هر روز توی ذهنش چرخ می‌خوره. خودش سعی می‌کنه برای این سوالها، جواب پیدا کنه. مثلا:

- خب خدا و پیغمبر گفتن دیگه. حتما چیز لازمی بوده.....ولی خدا و پیغمبر هم بدون دلیل حرف نمی‌زنن. باید یه دلیل داشته باشه...

تصمیم‌ می‌گیره از پدرش بپرسه.

فرهاد، پدر نرگس در حال روزنامه خوندنه که با سوال نرگس به خودش می‌یاد:

- بابا! چرا ما باید حجاب داشته باشیم؟

فرهاد سرش رو از روی روزنامه بلند می‌کنه و میگه: بابا این چیزها رو که خیلی وقته توی مدرسه خوندی. خب ما مسلمانها باید حجاب داشته باشیم دیگه. لابد برای امنیته. زنها با حجاب امنیت بیشتری دارن. زیباترن. توی جامعه بهتر میتونن حضور داشته باشن ....

نرگس وسط حرفش می‌پره و میگه: این چیزا یعنی اینکه ما بخاطر اینکه مردها نگاهمون نکنن باید حجاب داشته باشیم. برای اینکه از دست مردها در امان باشیم! خب به مردها بگین به ما نگاه نکنن.

فرهاد یه نگاهی به دخترش میندازه. تو فکر فرو می ره. دخترش دیگه بزرگ شده و از بعضی چیزا سردر میاره. فرهاد فکر می‌کنه که می تونه یه سری از مسائل رو برای دخترش بازکنه:

- ببین دخترم! یه سری از مسائل فطریه، توی ذات آدمیزاده. مسائل دختر پسری هم از اون چیزاس. آدمها به جنس مخالفشون متمایل میشن. مردها بیشتر. این تو ذاتشونه. بنابراین هر کاری بکنی که مردها زنها رو نیگاه نکنن، نمی‌شه.....

فرهاد در حال زدن این حرفهاس که ناهید خانم مادر نرگس که توی آشپزخونه در حال ظرف شستنه، گوشهاش تیز میشه! ظرفها رو آهسته تر می‌شوره تا صدای فرهاد رو بهتر بشنوه.

فرهاد در حال صحبته که دوباره نرگس می‌پرسه: بابا یعنی اگه شما هم توی خیابون یه خانوم آرایش کرده ببینی، بهش نگاه می‌کنی؟

فرهاد مونده که چی‌ جواب بده؟ اگر بگه نه دروغ گفته و اگه بگه آره، ممکنه در ذهن دخترش یه مرد هوسباز به نظر بیاد.

ترجیح می‌ده با دخترش صادق باشه....

- خب دخترم! این قضیه یه مساله فطریه. خانومای بدحجاب جلب توجه می‌کنن. خب یه نیروی شدیدی هست که .... اینه که می‌گن زنها باید خودشون رو بپوشونن تا مردها حواسشون پرت نشه.... میدونی اگه حواسشون پرت بشه اونوقت دیگه به خانوم‌بچه‌های خودشون توجه نمی‌کنن. همش حواسشون می‌ره جاهایی که نباید بره.

آخه مردها تو این قضیه خیلی ضعیفن. البته این یه نعمته که خداوند به مردها اعطا کرده تا تشکیل خونواده بدن. اگه مردها اینجوری نبودن که اونوقت خونواده‌ای تشکیل نمی‌دادن و نسل آدمیزاد ور می‌افتاد. از اون طرف خداوند زنها رو تو این زمینه محکمتر آفریده تا جامعه به سمت بی‌بندوباری کشیده نشه. اگه تمایلات زنها هم مثل مردها بود دیگه سنگ رو سنگ بند نمی‌شد....

ناهید خانوم، دیگه طاقت نمی‌یاره. از آشپزخونه می‌یاد بیرون و می‌گه: بله بله! چشمم روشن! شما هم آره فرهاد آقا! این چرت و پرتا چیه که داری می‌گی؟

فرهاد از اینکه ناهید خانوم حرفهاش رو شنیده جا میخوره! سعی میکنه حرفهاش رو تعدیل کنه:

- البته خانوم من خودم سعی می‌کنم توصیه‌های بزرگان دین رو در نظر بگیرم و به هیچ زنی نگاه نکنم. افراد با ایمان خودشون رو کنترل می‌کنن....

نرگس دوباره می‌پرسه: یعنی افراد با ایمان با فطرتشون مقابله می‌کنن؟

فرهاد گیج شده. نمی‌دونه به نرگس یک جواب صریح و صحیح بده و یا جوابی بده که ناهید خانوم رو آتیشی نکنه! ....

نوشته: عبدالرضا محمدبیگی 

خوابم میاد!

 

روزهای اولی که استخدام شده بودم، وقتی برای نماز خوندن به نمازخانه میرفتم و عده‌ای از همکارها رو اونجا میدیدم که در حال چرت زدن هستن، به خودم می گفتم:

«اینا چرا کار نمی کنن؟ مگه برای کار کردن حقوق نمی گیرن؟ مگه نون حلال نمی خوان؟ خدای من! دنیا لحظه به لحظه در حال پیشرفته و اینا در خواب! این چه مملکتیه؟ کسی نیست اینا رو جمعشون کنه؟ ....»

****

و امروز....

در حالی که در نمازخانه‌ی سازمان، در کنار یکی از همون همکارای خواب آلود، در حال دراز کشیدن هستم، با خودم می‌گم: «ای بابا!.... این بنده خدا هم لابد گیر یک مدیر نالایق افتاده.... این بنده خدا هم لابد توی این سیستم پیچیده مدیریتی! گیج و کلافه شده. شاید اون هم حرف حقی زده که به مصلحت سازمان بوده ولی به مصلحت مسئولینش نبوده! شاید اون هم از اینکه آدمهای نالایق روز به روز مثل توپ باد می کنن و بالا می رن، مغزش هنگ کرده. شاید اون هم از اینکه فقط مثل پله، وسیله ای شده برای بالا رفتن دیگران، خسته شده...

باید کمی بخوابم. باید کمی از این فضا دور بشم. شاید بعضی وقتها کار نکردن، بیشتر از کار کردن برای سازمان مفید باشه.... وای که چقدر خوابم میاد.....

نوشته: عبدالرضا محمدبیگی 

توحید

توی مترو ایستاده بودم که متوجه شدم بغل دستیهام درمورد ایران و ایرانی حرف می زنن. شنیدم که یکیشون داشت از نژاد ایرانی تمجیدها می کرد و بعنوان نمونه هم مثالی زد. گفت در طول تاریخ حتی یک مورد بت پرستی برای ما ایرانیها ثبت نشده. ما ایرانیها همیشه موحد بودیم!

این حرفش من رو به فکر فرو برد. داشتم توی ذهنم تاریخ ایران رو از قبل از اسلام تا امروز مرور می کردم ببینم واقعا اینطوری بوده که چشمم به یک تابلو که در داخل مترو نصب شده بود افتاد. متن تابلو دو بیت شعر بود که به مناسبت تولد حضرت عباس(س)، در مترو نصب شده بود:

«یا من هو اسمه دوا» عباس است

«یا من هو ذکره شفا» عباس است

کعبه است حسین و کربلا هم قبله

در مذهب ما قبله نما عباس است

 

با خودم گفتم: بله ما هیچوقت بت پرست نبوده ایم ولی ای کاش این شعرا اینقدر در شعرهاشون غلو نمی کردن... 

نوشته: عبدالرضا محمدبیگی